كيان جونكيان جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دوست داشتنی کیان

رفتن كيان جوني به مهد كودك پيش يك

1397/1/29 17:08
نویسنده : ماماني
126 بازدید
اشتراک گذاری


سلام نفس مامان ميخوام يه كم از مهد كودك رفتنت برات بنويسم ٤سالت كه تموم شد جون نيمه أولي بودي بايد ميرفتي مهد كه بهش ميگن پيش يك يه روز با هم رفتيم اسمتو نوشتم محيط مهد بهت نشون دادم اصلا خوشت نيومد ولي عاشق خريد كردني وقتي قول خريد كيف ودفتر وچيزاي ديگه رو بهت دادم قبول كردي خلاصه همه لوازم برات گرفتيم وچشم روهم گذاشتيم شد١/٧/٩٦ حاضر شديم تو وداداشي محمد قران بوسيدين بعدش محمد رفت وبعدهم من وتو گريه نكردي تا اينجاي كار همه چي خوب بود جلوي مهد كه رسيديم از ماشين پياده نشدي خلاصه بازور اومدي پايين براتون جشن گرفته بودن جلوي در مهد هم فكر كنم عروسك جناب خان بود كه به همه بچه ها دست ميدادخوش امد ميگفت اما تو محكم دست منو چسبيده بودي گريه ميكردي با هزار بدبختي بردمت توي مهد خوب حقم داشتي از يه محيط اروم اومدي تو يه محيط شلوغ وپر سروصدا ويه لحظه هم دستم ول نميكردي اونجا بودكه فهميدم از صداي بلند وحشت داري مثل ابر بهار اشك ميريختي ومنم پشيمان كه چرا اوردمت مهد اما چاره اي نبود اون روز با هر بدي وخوبيش تموم شد اما از روز بعد توديگه حاضر نميشدي با بدبختي حاضرت ميكردم با هم ميرفتم من تو كلاس كنارت ميشستم خلاصه ماماني سرتو درد نيارم چند روز بعد اومدم پشت در كلاس اما توكلاس بند نميشدي ميومدي بيرون توبغلم اما يه روز بهم گفتند نبايد بآهات حرف بزنم وبغلت كنم اون روز بدترين روز زندگيم بود وقتي اومدي بغلم يكي از مربيات بنام خاله مريم اومد تو رو گرفت وتو فقط جيغ ميكشيدي بيچاره هر چي باهات حرف ميزد تو جيغ ميكشيدي ازسروروش بالا ميرفتي اون موقع دلم ميخواست منم با صداي بلند گريه كنم اما خوب راستشو بخواي خجالت ميكشيدم خاله مريم خيلي برات انرژي گذاشت كم كم گريه هات كم شد رفتي باهاش تو حياط بازي كردي خلاصه از روزبعد قرارشد دير بريم وزودتر بيام وتو هم قول بدي كه تنها بري سر كلاس بامنم كاري نداشته باشي اما خوب خانم كشاورزيان وخاله مريم برات خيلي سنگ تمام ميگذاشتن خيلي بهت حال ميدادن. كاري به كارت نداشتن وگذاشتن خودت جذب كلاس شي وبعد يه هفته نشستن من پشت در كلاس ديگه به نبودنم عادت كردي البته كيفم با خودت ميبردي توكلاس كه من نتونم از مهد برم اخه فكر ميكردي كيفم پيشت نگه داري من نميرم ولي خوب مديرت كه خانم امينيان بود ومربيات كار بلد بودن وقتي از كلاس ميومدي بيرون باهات بازي ميكردن اسباب بازي بهت ميدادن وتو هم بازيگوش بودي اوايل باورم نميشد كه گريه نميكني خيلي وقتا ميومدم دنبالت زنگ ميزدم اما تو سرگرم بازي بودي وخانم كشاورزيان هم لطف ميكرد وبرام از بازيهات عكس وفيلم ميگرفت ميفرستاد واين جوري يه كم دلم اروم ميگرفت ومن هميشه ممنون محبتشم .اره عشقم ،نفسم اين بود داستان رفتنت به مهد واين وبدون كه دعاي خير مامان فخري هميشه بدرقه راهت وهميشه با همه وجودم براي موفقيت تو داداشي دعا ميكنم زندگي من







پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)