كيان جونكيان جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دوست داشتنی کیان

سفر ٣/٦/٩٧تا١١/٦/٩٧

1397/6/23 19:09
نویسنده : ماماني
367 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گل مامان اين عكس اغاز سفر ده روزمون كه همراه يكي از دوستاي خوبمون رفته بوديم كه اونا هم يه پسر شيطون مثل خودت داشتند وچون صبح زود بيدارت كرديم خيلي سرحال بلند شدي وخيلي طول نكشيد كه دوباره تو ماشين خوابت برد وفكر كنم ساعت ده ونيم هم برا صبحانه پياده شديم تو بيدار شدي آلبته تو مثل هميشه روزه اي صبحانه نخوردي فقط تو پارسا شيطوني ميكردين

اينجاهم همدان بود كه تقريبا ساعت ١٨رسيديم كه كلي عكس گرفتيم ويه سگ كوچولو تو همين محوطه بود كه خيلي بامزه بود واصلا نميگذاشت عكس بگيريم من كه خيلي ميترسيدم اما تو پارسا اصلا تازه دنبال سگ هم ميكردين وبعداز كمي استراحت رفتيم ارامگاه بابا طاهر اينم عكسهايي كه اونجا گرفتيم

تو پارسا خيلي باحال بودين هم خيلي بأهم دعوا ميكردين هم طاقت دوري هم نداشتيد تا ميگفتم بچه ها وايستيد عكس بگيرم ازتون سريع دستتون مينداختيد گردن هم همديگر بغل ميكرديد😂😂😃😃

خلاصه همدانم كلي ماجرا داشت كه نميشه بگي اما يه سوييت أجاره كرديم ودوشب همدان مونديم شب روز دوم هم رفتيم غار عليصدر كه خييييييلي قشنگ بود من اولين بار بود كه ميرفتم وواقعا لذت بردم اما تو پارسا خيلي خوشتون نيومد تو ميگفتي اخه اينجا چيش قشنگ سنگ هم قشنگي داره تازه خيلي هم تاريك سرد هم هست وكلا خيلي حال نكردي اما خوب واقعا جاي زيبايي بود ومن وبابا ومحمد لذت برديم حتي سميه جون اينا كه بار دومشون بود اومده بودن براشون زيبا ولذت بخش بود اينم چند تا عكسي كه از غار گرفتيم

خيلي با حال هم بغل ميكردين

كه شب هم رفتيم گنجنامه اينم عكسهاي گنجنامه البته بيشتر عكسها با دوربين كه بابا ميگرفت من خيلي كم عكس گرفتم

كه انصافا گنجنامه هم قشنگ بود اما ما خيلي زود برگشتيم چون فردا بايد راهي تبريز ميشديم پس بايد زود ميخوابيديم

البته قبل از رفتن به تبريز رفتيم يه جايي كه الان اصلا يادم نمياد اخه سميه جون ميخواست براي يكي از دوستاش كادو بخر ومغازه پر برد از وسائل مينا كاري كه واقعا قشنگ بود وتو وپارسا هم دايم از پله ها بالا وپايين ميرفتين ومن همش خدا خدا ميكردم كه سميه جون زودتر خريد كنه واز مغازه بريم بيرون كه خدا رو شكر ختم بخير شد از مغازه هم اومديم بيرون 😂😂

خلاصه بعد از ساعت ها تو ماشين نشستن به تبريز رسيديمالبته اينم بگم كه خيلي جاها برا دستشويي رفتن وچايي خوردن وناهار وشام خوردن مي ايستاديم بخاطر همين يكم سفرمون طولاني ميشد البته تو تبريز جا داشتيم كه سميه جون ترتيب كارا رو داده بود واينكه جا مون چه جوري بود كه خودش يه داسناني بود درست مثل همدان اما خوب كلي هم خنديدم يه جاهايي هم بهم ميريختيم ولي خوب روهم رفته بد نبود

وصبح روز بعد هم بعد از انجام دادن كارامون كه تو تبريز داشتيم رفتيم بازار تبريز ببينيم كه خوب اونجا هم تو پارسا داستان درست كرديد مثل هميشه وهنوز اول بِسْم الله هر چي ميديديد ميخواستيد واصلا براتون مهم نبود كه خونه اين داريد وپارسا هنوز ٤قدم نيومده بوديم به شن بازي گير داد وتو هم پشت سرش ومنم گفتم نميشه كه اين جوري مامان وبابا پارسا هم كلافه شده بودند از اين كارشما دوتا بچه وبراتون نخريديم تو خيلي كمتر از پارسا گريه ميكردي ولجبازي اما پارسا واقعا بابا مامانش كلافه كرده بود وآخر هم براي اينكه يه

سطل شن پيدا كنيم كلي راه رفتيم تا بلاخره پيداشد واذيت هاي پارسا كم شد ومونده بود غرغر هاي ريز تو كه دست منو از بس كشيده بودي كلي كلافه شده بودم از دستت اخه تو تكليفت معلوم نبود نميدونستي چي ميخواي كه اخر هم به تير كمان ويه پازل انگليسي رضايت دادي وخلاصه از بازار هم رفتيم رستوران وناهار خورديم يكم انرژي گرفتيم

نمايي از بازار تبريز كه شما دوتا وروجك نگذاشتيد ما از زيبايي بازار لذت ببريم

وبعد هم رفتيم خونه يكي از دوستاي سميه جون اينا وبعد هم رفتيم يكي دوجاي ديدني تبريز ببينيم كه يكيش ايل گلي يا همون شاه گلي كه جايي قشنگي بود اما خوب ما چون وقت نداشتيم يه كم زود رفتيم وهوا خيلي گرم بود وزيباييش خيلي به چشم نميومد ولي خوب جاي قشنگي بود

واز اونجا هم رفتيم يه پاساژ كه طبقه بالايش يه پارك بود برا بچه ها كه بابا حميد بخاطر اينكه بقيه اذيت نشن با بهونه گيريهاي شما دوتا وروجك گفت من پيش بچه ها ميمونم شماها بريد دور بزنيد منم يكم دور زدم اما قصد خريد نداشتم چون قرار بود كه فردا راهي وان يكي از شهرها تركيه بشيم ومقصد نهائي ما هم از اين سفر وان بود خلاصه منم اومدم بالا پيش بابا كه عمو حسين ودوستش وسميه جون ودوستش با هم بعد از مدتها خلوت كنن اومدم پيش شما وديدم كه داريد كلي حال ميكنيد وهنوز از يه وسيله پايين نيومده سوار وسيله ديگه ميشيد

وآخر هم رسيدبه استخر توپ كه اونجا هم برامون خاطره ساز شد

وخلاصه بعد از يه روز پر خاطره دوباره راهي سوفيان جايي كه سميه جون سوييت گرفته بود رفتيم كه ديگه وسيله هامون جمع كنيم وراهي وان بشيم

اينم از سرباز مرز كه تو فكر ميكردي مجسمه اس😂😂😂😂

واينكه تو مرز هم چقد اذيت شديم بخاطر قطع بودن سيستمشون بماند اما ما همه رو به فأل نيك ميگرفتيم وخلاصه بعداز چند ساعت به هتلمون رسيديم ويه نفس راحت كشيديم وصبرمون نبود كه خودمون به حموم برسونيم

واينم عكسهايي كه يه روز كه به مكانها ي ديدني وان رفتيم كه خوب همه قشنگ وديدني بود اب بازي تو پارسا دور زدن تو درياچه ورفتن به خانه گربه وبام وان كه من فكر ميكردم تو از خانه گربه خيلي لذت ببري اخه عاشق گربه اي ولي متاسفانه كلي گريه كردي وميگفتي يكي از گربه ها رو بدن ما ببريم اما همه محفظت شده بود حتي اجازه نميدادن بهشون دست بزني وجشاي خيلي زيبايي داشتند بخصوص متفاوت بودن رنگ جشماشون خيلي قشنگ بود وتو اونجا حسابي حالگيري كردي وبا زور از اونجا برديمت اره ماماني اينم از سفر ده روزه ما كه توش كلي

خاطره رقم خورد كمي خسته كننده بود اما خوب ارزشش داشت ومهم اين بود كه ما همسفرهاي خوبي داشتيم وبه غير از اذيت هاي تو پارسا همه چي خوب بود كه اونم الان كه خستگيمون در رفته بهش فكر ميكنم ميبينم وجود شما دوتا وروجك باعث شد خاطرات سفر ما باحال تَر بشه والان با ياداوريش لبخند رو لبامون ميشينه البته سارا ومحمد كه خيلي ساكت واروم بودن وبقول معروف سرشون به لاك خودشون بود وكاري به كار ما نداشتند پس وما بزرگترها هم خداروشكر بأهم سازگار بوديم بااينكه اولين بار بود بأهم مسافرت ميرفتيم

وبقول قديمي ها اگه ميخوايي كسي بشناسي يا باهاش همسفرشو يا همسايه كه خدارو شكر ما سفر خوبي داشتيم واميدوارم كه اين دوستي تداوم داشته باشه وباز هم خاطرات خوبي رو دركنار هم بسازيم الهي امين

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
25 شهریور 97 9:44
خوش باشید.گل
ماماني
پاسخ
ممنون از محبتتون❤️
مامان صدرامامان صدرا
30 شهریور 97 9:35
همیشه به گردش و مسافرت ❤❤
ماماني
پاسخ
ممنون عزيزم ❤️