كيان جونكيان جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات دوست داشتنی کیان

علت تاخير خاطرات كيان جوني

1397/1/29 15:45
نویسنده : ماماني
421 بازدید
اشتراک گذاری




سلام پسر قشنگم مرد كوچولوم خيلي خوشحالم كه اين ربات ني ني وبلاگ توسط يكي از دوستام سميه جون بهم معرفي شد تا بتونم خاطرات وعكس هاي خوشگلتو برات به يادگار بگذارم فقط ببخشيد ماماني كه دير شروع كردم يعني زودتر نشد ماماني خوش قدم بودنت كار دستم داد وحال روزم خراب خراب بود عسلم وقصه من وتو اززماني شروع شد كه فهميدم باردارم يعني ٣٠/١١/٩١خوب خيلي خوشحال شديم من وبابا ومحمد حالا ميدونستم يه موجود كوچولو دوماهه تو وجودم وداره رشد ميكنه هر چي از خوشحالي بابا ومحمد برات بگم كم گفتم مثل گل منو بو ميكردند خيلي لذت بخش بود وحال منم خيلي خيلي بد بود اما اصلا مهم نبود چون ميدونستم دوران ويار هم تموم ميشه با همه سختي هاش ومن هرروز اسفند براتون دود ميكردم ودعا ميكردم برا محمدو تو فسقلي كه نميدونستم دختري يا پسر واز خدا ميخواستم فرزندم صالح باشه وقدمش خير وبعداز ٩ماه ساعت ٥بعداز ظهر١٩/٦/٩٢بدنيا اومدي خيلي روز قشنگي بود وماجراها هم شروع شد خوش قدم من ، چند روز بعد از دنيا اومدنت دايي مهدي جواب مثبت از زندايي غزاله گرفت خوب اتفاق خوبي بود اما برا من سخت كه ده روز بعد زايمان برم برا بله برون كه من رفتم وخودم خيلي هم خوشحال نشون دادم خوب گفتم يه شب تموم ميشه اما نبود قرار شد مراسم عقد هم داشته باشن سرت دردنيارم ماماني بعد از عقد دايي ساناز خاله مريم جواب مثبت داد به عمو احسان كه اين وديگه باورم نميشد خوب بايد برا مراسم اونم ميرفتم وتو كلي گريه ميكردي ومنم داغون خيلي از مراسم ساناز نگذشته بود كه دايي مرتضي هم عقد كرد شير توشيري شده بود فكر كن تو اوج گريه هاي تو مراسم بله برون وعقد حنا بندون عروسي وپاتختي همشون اينكه من اين وسط چي كشيدم خدا ميدونه ولي خوب تموم شد وچند ماه بعد هم عمه مريم عروس شد واين وسط هم عروسي دوتا از دختر دايي هاي من اسيه ونسترن ودختر عمه أم سمانه هم بود ولي خوب گذشت خوش قدمم فقط اين وسط حال روحي من خوب نبود چون همه ي اين مراسم ها باعث اذيتم شده بود وهيچ كس نميفهميد فكر كن من اين وسط همه عروس داماد هارو پا گشا هم كردم خودتو ختنه كردم يعني ٢٥/١١/٩٢پنج ماه وشش روزت بود توسط دكتر دارابيان ويه جشن كوچلو برات گرفتم خوب ماماني فكر كنم قانع شده باشي كه چرا خاطرات قشنگتوبرات روز به روز ويا هفته به هفته ننوشتم اما ماماني هر وقت فرصت پيدا ميكردم تاريخ هاي مهم يادداشت ميكردم مثلا اولين قدمي كه برداشتي ١٠ماهونيمت بود وتا ١١ماهگي ارام ارام راه ميرفتي واولين دندونت يكسال ودو ماه و٥روزت بود وحرف زدنت هم يكسال وسه ماهگي شروع شد اما تكرار نميكردي فقط يكبار ميگفتي مثلا به داداش ميگفتي دادوش ويكسال و٤ماه وده روزت بود كه به مادرجون ميگفتي ننون ،بستني:بس نني،مگس:منس،افتاد:اشتاد،ويكسال وهشت ماه و١٤روزگيت ٨تا دندون داشتي وتقريبا تمام كلمات دست وپا شكسته ميگي مثلا چشم:بشم،باغچه:باه چه،نقاشي:تس شي،عسل:عس عَل،ويا به اشغال ميگفتي :آش ال،ديوار:ديا،پشه:پش ع،ويكسال ونه ماهگي به غزاله ميگفتي گزاله ،فخري:بخي،حميد:خميد،ومحمد:ممد،وفاميليتو ميگفتي صندلي:ان دلي، وبه اين واون هم ميگي ان واون وخيلي كلمات ديگه وبه ديگه ميگي گيگه مثلا تو جمله ميگفتي انان ميام گيگه صب تن ومن وبابا عاشق گيگه وصب تن گفتنت بوديم ودوسال ودو ماه وده روزگيتم به پاپيون ميگفتي پاكيون مگس : منس اقا وخانم: اا وانوم كفش:دش مامان:ماني وبلدي با خود ت اواز بخوني بخصوص موقع خواب وصداي زنبور وگوسفند گاو وخروس گربه در مياري وشكل ماهي بد جنس وماهي مهربون در مياري گل خوشگلم خوب ماماني زمان از شيرگرفتنت هم ١٧/٥/٩٤بود دوروز بعد عروسي ساناز چون عروسي ساناز خيلي اذيتم كردي وميخواستم عروسي دايي مرتضي كه ٢٦شهريور بود هم خودت هم من كمتر اذيت بشيم و٢سال و١١ماه و٢روزگيت به قاشق ميگفتي داخوق البته درستش ميگفتي اما وقتي عجله داشتي ميگفتي داخوق مثل مواظب كه وقتي داري برام شعر ميخوني حتي الان كه٤سال و ٧ماهت ميگي موقازب خودت باش خيلي باحالي ماماني وكتاب نخودي رو هم برام ميخوني اولش من ميگم بقيه اش تو ميخوني مهربونم بازم ببخش كه نتونستم عكسات وكارات هفته به هفته برات بزارم اما قول ميدم ١٩هرماه ازت عكس بگيرم عاششششششششششقتم ماماني دوست داررررررررم نفس مامان
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)